پارسال حافظ بهم گفت که قرار است روزگار بر وفق مرادم باشد، قرار است به هر چی دست میزنم طلا شود. قرار است افلاک به فرمان من بچرخند. یک جورهایی حافظ به کفرگویی افتاده بود از فرط هیجان و نمیدانست چطور دیگه بهم حالی کند که چه سال درخشانی در انتظارم است. حالا واقعا همان طور که حافظ میگفت شد؟ ببینید، آدمیزاد وقتی بخواهد چیزی را باور کند، راهش را پیدا میکند. دو سال پیش گفتم که از میزان تلفات یک سال نمیشود کیفیت آن سال را سنجید. الان هم با وجود از دست دادن مرشد همین را میگویم. برای من کیفیت یک سال رابطه مستقیم دارد با میزان رضایتم از خودم. من از آن معدود آدمهایی هستم که به جای شکایت از روزگار، اغلب احساس میکنند بدهکار روزگار هستند. باید هم باشم. چرا نباشم وقتی در داشتن 90 درصد چیزهایی که الان دارم هیچ نقشی نداشتم و با داشتههایی، که خیلیها ازش محروماند، بدون هیچ زحمتی متولد شدم.در مقابل چی به روزگار دادم؟ هیچ، هیچ چیز قابل توجهی. با این حال امسال خیلی از خودم راضیترم تا پارسال در همچین روزی. این یعنی از سال 97خیلی راضیترم تا سال 96 که خیلی آسانتر و خوشتر گذشته بود. فقط یک چیزی ناراحتم میکند و اون هم جای خالی سفر است در سالی که گذشت. نقصی بزرگ برای 97.
پارسال درباره کتابهای تعطیلات نوروزیام نوشته بودم. یکیش انسان در جست و جوی معنا بود. گفته بودم که از در و دیوار صدایم میکند و میگوید بیا من را بخوان. امانت گرفتمش اما نخواندمش. عجیب حس خواندنش نبود. امسال هم باز در شرایطی خاص دو هفته مانده به نوروز حین صحبت با یکی از اساتید سابقم اسمش را شنیدم، در واقع تعریفش را شنیدم. آیبک هپروتیام که دیرزمانی بود که به خواب رفته بود بیدار شد و گوشزد کرد که این یک نشانه است. روز بعدش خواستم از کتابخانه برای تعطیلات امانت بگیرمش (بله من به ندرت کتاب میخرم) که دیدم همه نسخههایش امانت است. این جا بود که آیبک عقلزده با پوزخندی گفت: اگه یک نشانه است لابد تا روز آخر کاری یکی بلاخره پسش میدهد ولی هیچکی پسش نداد. امروز خانه خواهرم بودم. روی میز کنار تختش انسان در جست و جوی معنا را دیدم! و آیبک هپروتی به آیبک عقلزده گفت: یک هیچ به نفع من! البته در این مورد من بیشتر به سمت آیبک عقلزده متمایلم. آخه باز هم عجیب حس خواندنش نیست!
این پستهای سریالی من معمولا نیمهکاره رها میشن، چون وقتی حس نوشتنش هست وقتش نیست و وقتی وقتش پیدا میشود حسش دیگر از بین رفته. الان هم حسش نیامده اما مثل هر کار از نیمه رها شدهای برایم بار ذهنی و روانی ایجاد کرده (یعنی این قدر من ولنویسیهایم را جدی میگیرم!)
من در تمام دوره تحصیلم دو آموزگار به معنای واقعی داشتم که هر دوی آنها اولین چیزی که از من خواستند این بود که برای یک ساعت یک جایی (هر جایی مثل اتوبوس، پارک، کافه و.) بنشینم و دیدهها و شنیدههایم را بنویسم. می توانید باز هم به من ایراد بگیرید که دارم یک ملت کتاب نخوان را به کمتر کتاب خواندن تشویق میکنم. اما همچنان نظر من این است که اگر مشاهده کردن را یاد بگیریم از خواندن صدها کتاب درجه چندم بهتر است. اگر هم داریم کتابهای خوب از نویسندههایی ژرفنگر و دورانساز میخوانیم باز هم نظر من این است که بدون تامل روی دادههایی که از مشاهده بدست آوردیم، کار پوچی است.
چند وقت بود که می خواستم با یک متفکر آلمانی بیش تر آشنا بشم اما هیچ کدام از آثارش به فارسی ترجمه نشده و ترجمههای انگلیسیاش هم مرد و زن افکن هستند! تا این که فهمیدم یک کتاب از آلمانی درباره این نویسنده ترجمه شده. امید نداشتم کتاب خوبی باشد اما از همان صفحات اول روان بودن ترجمه و گستردگی دایره واژگان مترجمان دلم را برد. محتوایش هم که. گفته بودم من گاهی در حاشیه کتاب قلبهای کوچک می کشم. این بار کار از قلب گذشته بود. حاشیه کتاب پر شده از «وای وای وای»!! این خوشی را مدیون مترجان این کتاب هستم.
برای پست قبلی یکی کامنت گذاشته بود که من اشتباهی پاکش کردم. فرد مورد نظر ببخشید!
دوستم دو ماه هم نیست که مادر شده. روز مادر در اینستاگرام زیر عکسی از دخترش نوشت: خیلی دوستش دارم اما وقتی داستانهایی از مهر مادری و احساسات مامانهای دیگر را میشنوم به احساس خودم شک میکنم. میگویند نمیتوانند لحظهای از نوزادشان چشم بردارند و حتی وقتی که خواب است دوست دارند تماشایش کنند. اما من فقط میخواهم السا زودتر بخوابد تا خودم راحت بخوابم یا همسرم بیاید و برای مدتی بسپرمش به او. میگویند شب ها با کوچکترین صدا و حرکت فرزندشان بیدار میشوند اما السا به این راحتیها نمیتواند من را بیدار کند. گاهی هم همسرم زودتر از من بیدار میشود و به دادش می رسد. شاید من مامان خوبی نیستم.
این را که خواندم یاد داستان لباس پادشاه افتادم. همان که خیاطهایش گفته بودند حرامزاده ها یا احمقها نمیتوانند این لباس را ببینند و آخر کودکی با دیدن پادشاه فریاد زده بود پادشاه چرا است. دوست ما هم گوشش پر شده بود از این که مادر بودن چه هست و چه باید باشد و حالا که خودش مادر شده بود با معصومیتی کودکانه و ترس از لو رفتن نقصش در مهر مادری فریاد زده بود که پس چرا من این جور نیستم! مامان هایی برایش کامنت گذاشتند که اتفاقا ما هم مثل تو بودیم یا هستیم، نگران نباش.
توصیفها از حس و حال مادر بودن اینقدر برای بعضی زنها غیرواقعی است که باید میان مادر بودن و انسان بودن یکی را انتخاب کنند. مقدس جلوه دادن نقش مادری برای ایجاد توقعاتی ورای توان ن که حتی به آن ها اجازه نمی دهد برای افسردگی بعد زایمانشان هم کمکی دریافت کنند کم بود حالا اینستاگرام هم برای ساختن انتظارات غیرواقعی به کمک آمده. اینستاگرام پر شده ازع های جوانی با ظاهر آراسته، کمرهای باریک، شکم های تخت با بچه هایی که نمونه کوچک شده خودشان هستند. والا مادرانی که ما در عالم واقع میبینیم نی هستند با چشمهای از بی خوابی گود افتاده، موهای آشفته و شکمها و های ترک خورده و آویزان. بعضیهاشان با نگاه کردن به نوزادشان بی خوابیها و خستگیهایشان را جبران میکنند و بعضی دیگر فکر میکنند اگر می دانستند این قدر سخت است هیچ وقت همچین غلطی نمیکردند. انسان ها با هم فرق دارند. مادرها هم انساناند پس واکنشهای متفاوتی دارند.
ادامهی پست پیش
دو نفری سرش ریخته بودیم و از دادههای تجربی تا استدلالهای عقلی را به کار میگرفتیم تا قانعش کنیم که اشتباه میکند اما زیر بار نمیرفت و در نهایت گفت من در این باره زیاد کتاب خواندم.
راستش مدتهاست به این نتیجه رسیدم که احتمالش زیاد است که سر یک جامعه با آمار مطالعه پایین و چند تا آدم کتابخوانش همان بیاید که سر قورباغه و حوض بی ماهی. مخصوصا که بیشتر ما درست کتاب نمیخوانیم. این «درست» از انتخاب کتاب گرفته تا مطالعات تکمیلی بعد خواندن کتاب را شامل می شه. چیزهایی که در ادامه میگم بیشتر مربوط به کتابهای غیرداستانی با موضوعات علوم فرهنگی میشود، مثل تاریخی، انسانشناسی، فلسفی، جامعهشناسی، روانشناسی (یعنی موضوعاتی که اگر محتوای یک رشته دانشگاهی را تشکیل بدهند آن رشته قابل توجهی نیست اما کافی است در اوقات فراغت چهارتا از این کتابها بخوانی، فهمیده و نفهمیده، خیلی به کار اظهار فضل می آید!)، هرچند خواندن کتاب داستان هم اصول خودش را دارد. این پست ممکن است بوی فضل فروشی بدهد اما بیشتر یک خواهش است، این که اگر دانش آکادمیکی در این حوزهها یا راهنمای مطمئنی ندارید یا دست کم آدم جست و جو کردنهای خستگیناپذیر نیستید، لطفا سراغ این کتابها نروید. چون دارم میبینم اطلاعات مغلوط و نصف و نیمهی حاصل از مطالعه اشتباه چه به سر جامعه فکری ما آورده. لازم به ذکر است که من کتاب خارج از رشته خودم خیلی کم میخوانم اگر هم بخوانم بدون راهنمایی نیست و در آخر هم به خودم یادآوری میکنم که من همان آدم پیش از خواندن این کتابم، چیزی با خواندن یک کتاب عوض نشده، جز این که فهمیدم چیزی دربارش نمی دانم! حالا چند نکته:
آخرین باری که با یک گروه 4 نفره دوستی دورهمی داشتم فهمیدم بیشترمان دردی مشترک و به خاطرش دلی پر داریم. 3 نفرمان ازدواج نکردیم و شاید بزرگترین آرزویمان مستقل شدن و زندگی در خانهای جدا از خانواده است. شاید از دید خانوادههایمان ما دوست داریم مستقل بشویم تا راحت تر با هر کسی معاشرت کنیم، رفت و آمدمان زیر نگاه کسی نباشد و . . اما واقعیت این است که چیزی که بیش از همه در خانه پدری و مادری آزارمان میدهد این است که مشغلههایمان به رسمیت شناختهنمی شوند. آخرین نفری هستیم که برای برنامه های خانوادگی باهاش هماهنگ میشود. چرا؟ چون مشغلهها و برنامههای ما از نظر بقیه آن قدر جدی و مهم نیستند که قابل تغییر یا حتی حذف به نفع جمع نباشند. دیگر اعضای این جمع همسر یا بچه دارند و فقط یک قلم از مشغلههایشان از تمام زندگی پا در هوای یک مجرد جدیتر است. در واقع مجردها سرشان را با یک کارهایی گرم میکنند تا بالاخره ازدواج کنند و زندگیشان هدفی پیدا کند! برای همین یک روز که برای صبح تا شب برنامه ای فشرده ریختهای ناگهان خواهرت با بچهاش از راه میرسد و از تو می خواهد بچه را برای چند ساعت نگه داری تا او به کارهای مهمش برسد. البته آن هایی که مثلا کارمند هستند وضع بهتری دارند ولی اگر مثلا باید پروژهای را تا آخر هفته تحویل بدهی و تمام کار را باید توی اتاقت در خانه و پشت کامپیوتر پیش ببری، نمی توانی انتظار داشتهباشی که برای تعیین روز سفر یا مهمانی هفته الویتت را بپرسند.
وقتی خانه و زندگی من هم خانه پدری و مادری بود. همین وضع را داشتم. هنوز هم وقتی مدت طولانی پیششان میمانم وضع همین است. یادم هست آن موقعها چند بار درباره این که برای انجام کارهایم فرصت کافی ندارم چیزهایی در وبلاگم نوشته بودم. یکی از خواننده ها بهم گفت تو دوست داری تظاهر کنی که سرت شلوغ است. راست می گفت. من آن قدرها هم مشغله نداشتم که 24 ساعت برایم کم باشد. اما روال زندگی ام دست خودم نبود. نمی توانستم برنامه ریزی کنم. مدام چیزهایی پیش می آمد که تمام برنامه ریزی هایم را هیچ و پوچ میکرد. دردناکترین قسمت ماجرا هم همین است وقتی میدانی کارهایت آن قدرها هم زیاد نیست اما آخرهر هفته یا هر ماه میبینی باز هم هیچ خروجی قابل ملاحظه ای نداری.
نمیدانم هدفم از نوشتن اینها چی بوده. احتمالا هیچ مادر و پدری که دختر یا پسر مجرد داشته باشد این جا را نمی خواند. برای مجردها هم که راهکاری ندادم. شاید تنها نکته به درد بخور این باشد که بفهمیم وبلاگ نویسها یک صدم زندگیشان را هم با خوانندهایشان در میان نمیگذارند، پس این قدر بی مبالات کامنت نگذاریم.
این بچه راهبههای کچل بودایی را که با یک کاسه میان مردم گدایی میکنند دیدید؟ خودشان میگویند که حکمت پشت این کار این است که آدمها با کمک کردن به این بچهها حس خوبی پیدا کنند.
اگر الان قسمت قضاوتگر ذهنتان دارد درست و نادرست و کاربردی بودن یا نبودن این کار را بررسی میکند، فعلا خاموشش کنید چون قرار نیست کسی اینجا شما را به بودایی شدن دعوت کند. حرفم چیز دیگری است.
امروز یک ویدئو دیدم از یکی که با دوستانش رفته بودند مناطق سیلزده و بیل به دست گرفتهبودند تا مثلا گل و لای را از خانه و زندگی مردم پاک کنند. رو به دوربین از چند نفر که با آنها دعوای ی و عقیدتی داشت اسم برد و گفت فلانیها! الان که شما جلو شومینه نشستید و حرف میزنید، یک عده تا چکمه تو گل دارند بیل میزنند. هشتگ اول بیل بزن، بعد حرف بزن!
از این که یک عده توانایی این را دارند که در بدبختی
مردم هم بهانهای برای امتیاز گرفتن در دعواهای ی خود پیدا
کنند میگذریم. از این که این آقایان لباس تبلیغ دین به
تن داشتند هم بگذریم، که چقدر همه چیز را زنندهتر میکند. چه چیزی باعث میشود که فکر کنیم میتوانیم سر احدی بابت کار به اصطلاح خیری که
انجام دادیم منت بگذاریم؟!
به بند اول برگردیم. اگر همیشه به خاطر داشته باشیم هر کاری که می کنیم، داریم برای دل خودمان انجام میدهیم نه منتش را سر کسی میگذاریم و نه خیالی برمان میدارد. این روزگار است که گاهی سر ما منت میگذارد و به ما فرصتی میدهد که با کمک کردن به دیگران حس خوبی پیدا کنیم، حس مفید بودن، حس مهربان بودن، حس موثر بودن، حس انسان بودن. اگر به دنیای دیگری که درآن جا اعمالمان را میگذارند در ترازو و فمن یعمل مثقال ذره خیر یره ایمان داریم که باز هم منت بیشتری سرمان است، چون دو جانبه سود میبریم!
از اون جایی که life starts at the edge of your comfort zone، چند پروژه هیجان انگیز در نظر داشتم که در سال جدید کلید بزنم. اولیش پروژهای بود که میخواستم روی محبوب پیاده کنم. اما از بخت بد سفر کاری ایشان بیشتر از زمان پیشبینی شده طول کشید و همین بهم فرصتی داد که بیشتر درباره پروژهام فکر کنم. فکر کردن و پای عقل به میان آمدن همان و . مردد شدم. فعلا از لبهی comfort zone عقب نشستم و دارم دو دو تا چهارتا میکنم.
برای پروژهی بعدی یک همراه انتخاب کرده بودم که فعلا به خاطر دیسک کمرش در حال استراحت مطلق است.
آغاز یک پروژه دیگهام نیازمند جور شدن شرایطی است که فعلا ازش بوهای امیدوارکنندهای به مشام نمیرسد.
پروژهی دیگری هم هست که اگر بخواهم برایتان توصیفش کنم باید بگویم comfort zone در حکم یک آسمان خراش است و من آدمی که قصد خودکشی دارد. رفتهام بالای سقفش و یک جایی آن لبهاش ایستادم. اگر بپرم چون بال ندارم طبیعتا اوج نمیگیرم. فعلا عقل آمده و دارد زیرگوشم یک چیزهایی میگوید که منصرف شوم از پریدن.
و پروژهی آخر که بعد دو هفته فرار و به تاخیر انداختن بالاخره فردا روزی است که باید comfort zoneام را به قصدش ترک کنم. فردا بین ساعات 4 تا 6 عصر. اوج میگیرم یا پخش آسفالت میشوم؟ خدا داند.
از اون جایی که life starts at the edge of your comfort zone، چند پروژه هیجان انگیز در نظر داشتم که در سال جدید کلید بزنم. اولیش پروژهای بود که میخواستم روی محبوب پیاده کنم. اما از بخت بد سفر کاری ایشان بیشتر از زمان پیشبینی شده طول کشید و همین بهم فرصتی داد که بیشتر درباره پروژهام فکر کنم. فکر کردن و پای عقل به میان آمدن همان و مردد شدن همان. فعلا از لبهی comfort zone عقب نشستم و دارم دو دو تا چهارتا میکنم.
برای پروژهی بعدی یک همراه انتخاب کرده بودم که فعلا به خاطر دیسک کمرش در حال استراحت مطلق است.
آغاز یک پروژه دیگهام نیازمند جور شدن شرایطی است که فعلا ازش بوهای امیدوارکنندهای به مشام نمیرسد.
پروژهی دیگری هم هست که اگر بخواهم برایتان توصیفش کنم باید بگویم comfort zone در حکم یک آسمان خراش است و من آدمی که قصد خودکشی دارد. رفتهام بالای سقفش و یک جایی آن لبهاش ایستادم. اگر بپرم چون بال ندارم طبیعتا اوج نمیگیرم. فعلا عقل آمده و دارد زیرگوشم یک چیزهایی میگوید که منصرف شوم از پریدن.
و پروژهی آخر که بعد دو هفته فرار و به تاخیر انداختن بالاخره فردا روزی است که باید comfort zoneام را به قصدش ترک کنم. فردا بین ساعات 4 تا 6 عصر. اوج میگیرم یا پخش آسفالت میشوم؟ خدا داند.
یک زمانی بینندهی ثابت کانال یوتیوب عمو رالف بودم. زمانی که نیاز داشتم کسی بهم بقبولاند که زندگیام دست خودم است و عمو رالف این کار را خیلی خوب بلد بود. حرفهایش برایم ترکیبی از واقعیت و فانتزی بود. گاهی واقعیتش بیشتر از فانتزیاش و گاهی هم فانتزیاش میچربید. دربارهی خیلی چیزها صحبت میکرد و راهکار میداد. یک بار ویدئویی ازش دیدم دربارهی تنهایی. منظورش هم از تنهایی نداشتن دوستدختر و دوستپسر بود. لب کلامش این بود که تنهایی یک فرصت است. فرصتی که نباید هدرش داد. فرصتی برای توجه به خود، خودسازی و خود دوستی. آن موقع که این ویدئو را دیدم دورم شلوغ بود و برای همدردی با آدمهای تنها حرفهای عمو رالف را جدی نگرفتم. اما حالا بعدِ تجربهی بیش از دو سال تنهایی اعتراف میکنم که از صفر تا صد حرفهای عمو رالف درست بود. حرفهایش نه تنها دربارهی نبود رابطهی عاشقانه که دربارهی جای خالی هر نوع دوستی صادق است. دو سال نیم پیش با تغییر شهر زندگیام از دوستانم دور شدم و در این مدت در کمال ناباوری هیچ کسی را پیدا نکردم که با میل و رغبت معرفیاش کنم: دوستم. ناامیدکنندهترین دورهی زندگیام از این لحاظ. اما. بهترین دورهی زندگیام از نظر خودسازی و خوددوستی. وقتی تنها هستی، اگر برای مدتی به داشتن خودت قناعت کنی و به جای دویدن و گشتن دنبال دیگری، آرام بگیری اون وقت صدای خودت را میشنوی، خودت را میبینی، خودت میشوی موضوع فکر خودت، با خودت به گفتگو میشینی. کم کم میفهمی چقدر با خودت حرف داری، کم کم به خودت علاقمند میشوی. میبینی چقدر با خودت خوش میگذرد. به این جا میرسی که حاضر نیستی هر آدمی را به زندگیات راه بدهی، در وقت گذاشتن برای آدمها سختگیرتر میشوی. چون آدم برای هر کسی که خلوت عاشقانه با خودش را رها نمیکند.
یک پست قدیمی درباره ی عمو رالف
راستی! خدمت خواننده های پیگیر عزیز، این پست یادتان هست؟ خواستم بگم من تو اوجم :)
یک زمانی بینندهی ثابت کانال یوتیوب عمو رالف بودم. زمانی که نیاز داشتم کسی بهم بقبولاند که زندگیام دست خودم است و عمو رالف این کار را خیلی خوب بلد بود. حرفهایش برایم ترکیبی از واقعیت و فانتزی بود. گاهی واقعیتش بیشتر از فانتزیاش و گاهی هم فانتزیاش میچربید. دربارهی خیلی چیزها صحبت میکرد و راهکار میداد. یک بار ویدئویی ازش دیدم دربارهی تنهایی. منظورش هم از تنهایی نداشتن دوستدختر و دوستپسر بود. لب کلامش این بود که تنهایی یک فرصت است. فرصتی که نباید هدرش داد. فرصتی برای توجه به خود، خودسازی و خود دوستی. آن موقع که این ویدئو را دیدم دورم شلوغ بود و برای همدردی با آدمهای تنها حرفهای عمو رالف را جدی نگرفتم. اما حالا بعدِ تجربهی بیش از دو سال تنهایی اعتراف میکنم که از صفر تا صد حرفهای عمو رالف درست بود. حرفهایش نه تنها دربارهی نبود رابطهی عاشقانه که دربارهی جای خالی هر نوع دوستی صادق است. دو سال نیم پیش با تغییر شهر زندگیام از دوستانم دور شدم و در این مدت در کمال ناباوری هیچ کسی را پیدا نکردم که با میل و رغبت معرفیاش کنم: دوستم. ناامیدکنندهترین دورهی زندگیام از این لحاظ. اما. بهترین دورهی زندگیام از نظر خودسازی و خوددوستی. وقتی تنها هستی، اگر برای مدتی به داشتن خودت قناعت کنی و به جای دویدن و گشتن دنبال دیگری، آرام بگیری اون وقت صدای خودت را میشنوی، خودت را میبینی، خودت میشوی موضوع فکر خودت، با خودت به گفتگو میشینی. کم کم میفهمی چقدر با خودت حرف داری، کم کم به خودت علاقمند میشوی. میبینی چقدر با خودت خوش میگذرد. به این جا میرسی که حاضر نیستی هر آدمی را به زندگیات راه بدهی، در وقت گذاشتن برای آدمها سختگیرتر میشوی. چون آدم برای هر کسی که خلوت عاشقانه با خودش را رها نمیکند.
یک پست قدیمی درباره ی عمو رالف
راستی! خدمت خواننده های پیگیر عزیز، این پست یادتان هست؟ خواستم بگم من تو اوجم :)
کارتون Angry Birds را دیدید؟ آن جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم «این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
کارتون Angry Birds را دیدید؟ اون جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم «این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
حواسمان باشد که
داریم در ستایش تنهایی صحبت میکنیم نه منزوی
بودن. خلوت کردن با خود با اجتماع گریزی فرق دارد. اگر مثل من اهل صحبت کردن با راننده
تاکسی و فروشنده و فردی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده یا توی اتوبوس کنارتان
نشسته یا حتی مشتری های دیگه توی مغازه و کلا اهل حرف زدن با غریبه ها هستید،
تنهایی به شما حتی فرصت بیش تری برای گفتگو و داد و ستدهای زبانی و آزمودن قابلیت هایتان
برای ارتباط برقرار کردن می دهد. وقتی با دوست یا دوستانمان بیرون می رویم معمولا
با هم یک کُلُنی تشکیل می دهیم. با هم صحبت می کنیم و در خرید نظر همدیگه را می
پرسیم و تمایلی نداریم یا نیازی نمی بینیم دیگران را وارد جمعمان کنیم. دیگران می
توانند موضوع صحبت ما باشند اما اغلب طرف گفتگوی ما نیستند. اما این که با دوستانمان
راحت می گیم و می خندیم هنر نیست و معاشرت با دوستانمان هم ما را تبدیل به آدمی
اجتماعی نمی کند. وقتی تنهایی را به معاشرت با بعضی به دلایلی ترجیح می دهیم یا
حتی با وجود داشتن دوستانی خوب گاهی با خودمان خلوت می کنیم فرصت های بیش تری
برای آشنایی و معاشرت با آدم های جدید برای خودمان خلق می کنیم یا گاهی در شرایطی
قرار می گیریم که مجبوریم خودمان را در معرض ارتباط های جدید بگذاریم.
انیمیشن Angry Birds را دیدید؟ اون جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم «این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
فکر کنم قبلا هم گفتم که وبلاگ هیچ وقت برای من حکم دفتر خاطرات شخصی را نداشته. من دوست دارم خونده بشم. با این حال، بعد چند سال نوشتن تعداد دنبال کنندههام این جا به 160 نفر هم نمیرسند و تو اینستاگرام هم هنوز 50 نفر هم دنبالم نمیکنند. شاید چون زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم، با این که وبلاگهایی هستند که مرتب میخونمشون. یا چون پستهای بلند جدی میگذارم که خیلیها حوصله خواندنش را ندارند. در واقع چون وبلاگ دفتر خاطراتم نیست و جنبه سرگرمی و خودمانی و شخصی بودنش ضعیفه. مثلا من خودم همیشه از به روز شدن وبلاگهایی که قلم طنازی دارند و روزمرههایشان را خیلی خودمانی و با چاشنی طنز تعریف میکنند ذوق میکنم، مخصوصا اگه کوتاه نویس باشند! با این حال همچنان برای نوشتن انگیزه دارم. انگیزهام بیشتر میشه اما کمتر نه. البته گاهی که انگار بلاگ به خواب زمستانی طوری میره، دست منم بیرمق میشه و سخت سمت نوشتن میره.
از کامنتها و دایرکتهای قند تودلآبکنِ گهگاهی که بگذریم، چند روز پیش به چیزی برخوردم که هر بار با یادآوریش چشمهام برق میزنه و برای نوشتن جون میگیرم. زیر یک پست جنجالی یکی از حسابهای پربازدید اینستاگرامی یکی کامنتی گذاشته بود و یکی از حرفهای نسبتا پرتکرار من را همراه یک اصطلاح غیرعاریتی خودساختهام آورده بود. گفتم آیبک فکر کن اگه فقط یک درصد این احتمال وجود داشته باشه که این کامنت نتیجه خوندن چند تا از پستهای تو باشه و فقط همزمانی یک ایده مشترک تو ذهن دو تا آدم بیربط نباشه، همین یک درصد احتمال بهت شوق نوشتن نمیده؟ یک ایده چقدر میتونه از خودت دور بشه و به سفرهای دور و دراز بره و بعدها یک جایی از زبان یکی دیگه دوباره بشنویش. حرفهای ناآرام ذهنت را روی کاغذ یا توی یک پست مینویسی و با این کار تبدیلشون میکنی به واقعیت بیرونی و گاهی اون قدر تا جاهایی که فکرش را نمیکنی سیر میکنه که یک جایی که فکرش را نمیکنی دوباره ملاقاتش میکنی. تازه این پایان سفرش نیست.
سید جواد گفت تو چالش نامه به گذشته شرکت میکنی؟ گفتم باشه، اگه حسش اومد. من تو پست گذاشتن از افکار خودم هم عقبم، از چالشها که دیگه خیلی عقبم. الان موجِ نامه به گذشته تمام شده و موجِ من و وبلاگنویسی شروع شده. حالا من تازه میخوام نامهام را بنویسم.
ببین آیبک چند سال پیش! من الان کارهای مهمتر و ضروریتری دارم اما چون سختن دارم با تو حرف میزنم که دیرتر برم سراغشون. بله! فرار. همون عادت همیشگیت که کارهاتو دقیقه نود با سلام و صلوات بالاخره تمام میکنی. نه متاسفانه تا ده سال بعد هم همینی. خیلی امید ندارم در آینده دورتر هم تغییری در این روند بدی.
خب ببین عزیزم، من توصیههای زیادی درباره تصمیمهای زندگیت ندارم. اینجایی که من هستم جای بدی نیست. داری کاری که دوست داری انجام میدی. البته که آرزوهایی داری و خواستههایی که به خاطر تصمیماتت بهشون نرسیدی. اما معلوم نیست اگه کوچکترین تغییری در زنجیرهی تصمیمات کوچک و بزرگت بدی سر از کجا درمیاری. تازه به یک جاهایی میرسی که میبینی انگار پا تو این مسیر گذاشتن خیلی هم کار خودت نبوده. پس خیلی دست و پا نزن.
فقط دو تا توصیه دارم واست. لیسانس یک رشتهای قبول میشی که همه میگن آخه این؟ چرا این؟! ببین عزیزم، مردم کلا گَه زیاد میخورن. به حرفهاشون گوش نده. درساتو خوب بخون. هرچند بعدا تغییر رشته میدی اما همین معلوماتت کلی به کارت میاد.
یک چیزی را زیاد میشنوی که آزارت میده. به صورتت نگاه میکنند و میگن چقدر مظلومی. از واژه مظلوم بیزاری. بیخیال! همین صورت خیلی جاها کلید باز شدن خیلی درهاست. خیلیها با دیدن این مظلومیت کار این مریم مقدس را راه میندازند :)) در حالی که بقیه پشت درها تو صف مدتهاست که منتظراند و روی خوش نمیبینند ها ها ها (خندههای شیطانی).
خب دیگه، برو به کارهایی که داری ازشون فرار میکنی برس!
درباره ربط و نسبت دین و معنویت خوردیم به اختلاف. پرسید تو معنویت را چطوری تعریف میکنی. یک چیزی سرهم کردم و گفتم. گفت من معنویت را در معنای خیلی وسیعتری تعریف میکنم. برای من آدم معنوی یعنی آدمی که اهل دو دو تا چهارتا کردن نیست. مثلا فلان شهر را شهر معنوی میدونند اما منی که میانشون زندگی کردم میگم مردم این شهر اهل معنویت نیستند. آدم معنوی برای بهره بردن از هنر هزینه میکنه. موسیقی خوب متاثرش میکنه. ارزش غیرمادی روابط انسانی را به سود مادی شخصی ترجیح میده و . .
نمیدونم چقدر تونستم با این چند تا جمله چیزی که من از صحبتهای اون روز فهمیدم را منتقل کنم. خیلی ذهن خودم را مشغول کرد. بماند که با این تعریف نمره خوبی از معنویت نمیگیرم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مرشد معنویترین آدمی بود که به زندگیم دیدم. اصلا به قولی مرزهای معنویت را جا به جا کرد این آدم! بعدش یکی از دوستانم که احساس میکنم حالا با این تعریف از معنویت بهتر میتونم درکش کنم. چون آدمهایی با این میزان از معنویت این قدر کماند که گاهی با کارها و محبتشون دستگاه رفتارسنج درونیت را که براساس نُرمها تنظیم شده مختل میکنند. فرشته اعظم هم تو همین مدت کوتاه نشون داده یکی از معنویترین آدمهایی که دیدم. بعد فکر کردم چه جالب! معنویترین آدمهای زندگی من نه تنها مذهبی حساب نمیشن که خداناباور هم هستند.
یکی از مشکلات زندگی خوابگاهی کمبود فضاست. احتمالا فقط یک کمد کوچیک داری با یک قفسه و میز تحریر. یک یخچال هم هست که بسته به این که با چند نفر شریکیش اندازهاش فرق داره. تو بیشتر خوابگاهها آخر هر سال تحصیلی باید وسایلت را جمع کنی، بستهبندی کنی، انبار کنی یا با خودت ببری خونه. محدودیت زندگی خوابگاهی به من هوشمندانهتر خرید کردن و مصرف کردن را یاد داد. پشت هر خرید لباس و خوراکی یا آوردن ظروف به خوابگاه کلی فکر بود! مثلا این که چه کفش یا مانتویی بخرم یا بدوزم که با تغییر کوچیکی مثلا توی شال و روسریم برای موقعیتهای مختلف از نظر خودم مناسب باشند. چه جنسی انتخاب کنم که شستنش واسم راحتتر باشه. همون لباسهای بهاره را میشد با یک ساق دست یا ژاکت توی زمستان هم پوشید. میتونم قسم بخورم تعداد ظروف من از ظروف تمام خوابگاهیهای تمام سالها کمتر بوده! هیچوقت هم نیاز پیدا نکردم از همسایهای دیگ و قابلمه قرض بگیرم. آخر سال که همه یکی توی سر خودشون میزدن یکی تو سر کاسه و بشقابهاشون، من شکستنیها را جا میدادم لای پتو و لباسهام و تمام!
برای من همیشه جالبه که چرا بچهها با وجود این که مدام از کمبود جا شکایت دارند یا از شلوغی اعصابشان خرده یا برای بستهبندی و جابه جایی وسایلشان کلی سختی میکشند یک بار نمیشینند فکر کنند به چند تا ازین وسایل واقعا نیاز دارند؟ بدون کدام یکی از اینها هم میشه زندگی کرد؟ میدونی، احتمالا اینها همونایی هستند که خونهاشون پر از وسایل دکوریه که گردگیریشون کلی زمان میبره. کمد اتاقهاشون پره از تشک و لحافهایی برای مهمانهای فرضی، کاسه و بشقابهایی که هر چند سال یک بار هم استفاده نمیشن، از یخچالهاشون هر روز چند تا خوراکی مازاد از مصرف خراب شده بیرون میریزند و . چرا؟ چون همه اینجورن، لابد ما هم باید باشیم.
آزادی فقط آزادی رسانههای منتقد و آزادی در پوشش نیست. آزادی یعنی این که من خودم برای سبک زندگیم تصمیم بگیرم نه دیگران.
نمیدونم تو خونهی خودم که قراره خاله و عمو و دوست مهمونی بیان و چشم بگردونند به خونه و زندگیم، باز هم پای این حرفها میمونم؟
من خیلی از واژهی «معجزه» استفاده میکنم. چون معجزه زیاد میبینم. شما هم اگه معجزه نمیبینید شاید چون دنبالش نگشتید. منظورم هم از معجزه هر کودکی که به دنیا میآید و هر گلی که میروید و این حرفها نیست، تبدیل شدن عصا به مار و ید بیضا هم نیست! من به اتفاقاتی میگم معجزه که پیشبینی نشده یا دور از ذهن بودند ولی اتفاق افتادند و خوشحالت کردند یا میدونی تاثیر مثبتی تو زندگیت دارند. اگه الان از ذهنت گذشت که نه بابا! برای ما فقط اتفاقات بدِ پیشبینی نشده میافته، شاید همین طرز فکرت راه معجزهها را مسدود کرده و باعث شده نبینیشون.
حالا با این تعریف، معجزه مثل چی؟ مثل این که دیروز رفتم دیدن کسی. کاری که میخواستم یک روز دیگه به تاخیر بندازمش اما وقتی رفتم از برنامهای برای روز بعدش خبردار شدم که راه دیگهای برای فهمیدنش نداشتم و اگه از دستش میدادم خیلی افسوس میخوردم. یا مثلا امروز بعد چند ماه کلاسهام را شروع کردم و انتظار داشتم شاگردهام یک کلمه هم یادشون نمونده باشه اما در شگفتی تمام حتی ذرهای از داشتههاشون را از دست نداده بودند و هیچی از خاطرشون نرفته بود. از لذت معجزهی واریز پول قلمبهای که با جملهی تکراری «اینجا ایرانه و حساب و کتاب نداره» ازش ناامید شده بودم، دیگه نگم واستون!
من علاوه بر این که دفتر خاطرات دارم تو تقویمم هم خیلی چیزها یادداشت میکنم و آخر سال واقعا یک گنجینه دارم. تصمیم گرفتم از این به بعد یک قسمت را هم اختصاص بدهم به معجزههای روزانه.
معجزهی امروز شما چی بود؟
پ.ن. این پست قدیمی هم درباره ی شکرگزاری بود.
یک روز دختر یا پسرت، که هر کاری تونستی برای رفاه و آرامشش کردی، میاد بهت میگه دیگه نمیخواد با شما یعنی پدر و مادرش زندگی کنه. تعجب میکنی و ناراحت میشی. فکر میکنی کجا دیگه این همه عشق بیمنت به پاش ریخته میشه، کجا هر وعده غذای گرم میگذارند جلوش، کجا غیر این خونه و کنار پدر و مادرش میتونه اینقدر امن باشه. اما میدونی؟ نه تو کم گذاشتی و نه اون ناسپاسه. یک نیازی هست به اسم استقلال که از یک سنی میاد سراغت. شاید تو قبل این که نیازت به مرز هشدار برسه ازدواج کردی و الان نمیدونی نبودش چطور میتونه خفهات کنه و از این امنترین جای دنیا بیزارت کنه. صبحهایی هست که از خواب بیدار میشی و فکر میکنی میشه روزی بیاد که اولین صورتهایی که میبینی صورتهای اهل این خونه نباشند؟ همون لحظه یادت میاد که ولی اونا با حضور تو چقدر خوشحالترند و عذاب وجدان میگیری. میدونی درستش اینه که بری اما قلبت دو پاره میشه و میری.
چند روز وقت گذاشتم برای نظافت کل خونه تا خیالم راحت باشه که خیال مامان تا چند وقت بابت نظافت خونه راحته. برای بابا اسموتی انبه و کیک هویج که خیلی دوست داره درست کردم، برای خواهرزاده پنج ساله هم کوکی پختم و کارتون جدید دانلود کردم. هنوز چمدون خودم خالی وسط اتاق بود.
شماها یادتون نمیاد. اون وقتها برنامهی تلویزیونی میساختند از اعترافات نِ شطرنجیشدهای که بهشون شده بود. اعتراف میکردند که چی پوشیده بودند و چی کار کرده بودند که بهشون شده. م را هم با صورت تارشده نشان میدادند. ازش میپرسیدند لباسش ناجور بود؟ میگفت آره، تنننگ. کوتااااه. . میپرسیدند دیگه چی تحریکت کرد به این کار؟ میگفت آرایش غلیظی داشت. .
همون موقعها، بابا هر شب رومههایی که تو مغازه خونده بودو با خودش میاورد خونه که بخونیم. روز بعدش هم میپرسید کجاهاش را خوندید. گاهی هم برای راستی آزمایی از توش سوال درمیاورد :)) یک بار حین همون رومهخوندنهای زورکی به یک مقاله دربارهی همین اعترافها برخوردم که برام جالب بود، به فکر وادارم کرد و هنوز هم از خاطرم نرفته.
لب کلامش این بود که ما تمایل داریم اون چه که این برنامههای اعترافگیری قصد دارند به ما القا کنند باور کنیم، چون این جوری بر ترس از مورد قرار گرفتن غلبه میکنیم. به ما میگن به این زن شده چون ظاهر نامناسبی داشته، در زمان نامناسبی در مکان نامناسبی بوده و . و ما نفس راحت میکشیم که پس برای ما این اتفاق نخواهد افتاد چون ما لباس نامناسب نمیپوشیم، رفتار و روابط نامناسب نداریم. ما تمایل داریم باور کنیم چون نیاز به احساس امنیت داریم. ما نمیخواهیم بشنویم که عوامل بیرونیِ خارج از کنترل ما وجود دارند که میتونند به ما و عزیزان ما آسیب بزنند. اگر باور کنیم که خود قربانی مقصر بوده خیال میکنیم با مثل قربانی عمل نکردن میتونیم در امان باشیم. این برنامههای تلویزیونی با سواستفاده از این نیاز ما به فرهنگ سرزنش قربانی دامن زدند.
بعدتر متوجه شدم که این فقط دربارهی های جنسی درست نیست. ما تمایل داریم قربانیان فقر و طلاق و اعتیاد و سرکوب عقیدتی و . را هم سرزنش کنیم تا هم خودمون ازین بلایا احساس امنیت کنیم و هم این که از درد عذاب وجدان و مسئولیت در قبال قربانیها در امان باشیم. یک نمونهاش را با سیلهای فروردین امسال دیدم. به یکی گفتم بیچاره مردم فلان شهر قبل اینهم جز مناطق محروم بودند و حالا همینی هم که داشتند از دست دادند. گفت نه! کی گفته اونا فقیراند؟ دوست دارند این جوری زندگی کنند. میلیارد میلیارد هم داشته باشند دوست دارند تو فقر زندگی کنند. کلا آدمهای تنبلی هستند. گفتم شاید شما اونهایی را میگید که مثلا تمایل ندارند با پولشون مبلمان بخرند برای خونشون و روی زمین میشینند و میخوابند. ما به این نمیگیم فقر، میگیم تفاوت فرهنگ و سلیقه. لازم نیست به خونههاشون سرک بکشیم. همین که حکومت به خودش زحمت نداده هیچ امکانات تفریحی و فرهنگی و آموزشی تو این منطقه ایجاد کنه یعنی محرومیت.
خلاصه این که اگه میخواهیم از فقر و و سرکوب و . در امان باشیم، راهش سرزنش قربانی نیست. راهش مبارزه با فقر و و سرکوب و . است.
تو این چند سال وبلاگنویسی چند بار پستهایی گذاشتم و گفتم هیچ علاقهای به مادر شدن ندارم و به طرز عجیبی باهام مخالفت شد (مخالفت! خندهداره نه؟ یعنی این قدر تصمیم یک زن برای بدن و زندگی خودش برای یک عده بیمعنیه! لابد اونا بهتر میدونند خب!). با این که یادم نمیاد دلایلم یا همهی دلایلم را برای کسی توضیح داده باشم اما یک عده جایم فکر کردند، دلیل آوردند، حکم دادند و سرزنش کردند. همین قدر جالب.
الان فقط میخواهم عذرخواهی کنم و از سر فضولی ازون عده بپرسم آیا هنوز هم تصمیم دارند بچهدار بشند :)
یک عده راه افتادند همه جا تکرار میکنند "ما ملت بیعرضهای هستیم، عراق و لبنان و فرانسه را ببینید". من دربارهی قسمت اول حرفشون به طور مستقل نظری ندارم اما اگه براساس مقایسهی بیربط و بیاساس قسمت دوم اولی را نتیجه گرفتند باید بگم کل عبارت بیمعنیه. یک نگاهی به ساختار ی این کشورها بندازید، واقعا ربطی میان اینها با ساختار حکومتی کشور خودمان پیدا میکنید؟ تو این کشورها اعتراضات هم به بخشی از تهای اقتصادی دولتی بوده که سر کاره. حالا برگردیم به کشور خودمون. الان به نظر شما اعتراضات فقط به بخشی از تهای اقتصادیه این دولته؟ مگه مثلا تصمیم اخیر دربارهی قیمت بنزین کار فقط رئیس جمهور و کابینهاش بوده که با عوض شدنش همه چی درست بشه؟ پس واکنشی که به اون مردم معترض نشون داده میشه با برخوردی که با مردم این جا میشه خیلی متفاوته.
دیشب یکی از اینایی که میگفت ما مردم بیعرضهای هستیم را بردم تو خیابون که برای اولین بار گارد و پلیسهای ضدشورش را از نزدیک ببینه! میگفت اَاَاَ چه گنده و ترسناکاند
بهش میگم دیدی چند تا از خدمههای جدید چقدر کم سن و سالاند؟ میگه نه متوجه نشدم. پول میگیرند دیگه. اینجا محیط نه است امنیت دارند. خیلی بهتر از کار کردن خونهی مردمه.
جوابش واسم جالب بود. هم از این نظر که چقدر زود جنبههای مثبت قضیه را پیدا کرد. هم این که فکر نمیکردم واکنش به کار کردن دخترهای نوجوان، اون هم شستن سرویسهای بهداشتی این باشه. البته منی هم که توجه کرده بودم واکنش موثری نشان ندادم اما فکر میکنم اگه از یک ساختمان سیصد نفره دویست نفر به اطرافشون حساسیت بیشتری نشان میدادند وضعیت این نمیشد.
شما به حساسیت اجتماعیتون چه نمرهای میدید؟ من توجه و حساسیتم نسبت به اطرافم را بالاتر از سطح میانگین جامعه (که به نظرم خیلی پایینه) ارزیابی میکنم. مثلا دیروز طبق معمول مانیتورهای کوچیک توی مترو داشتند انیمیشنهای کوتاه آموزشی دربارهی آداب استفاده از مترو نشان میدادند. تو جفت انیمیشنی که دیدم از کلیشههای جنسیتی برای دادن چاشنی طنز به موضوع استفاده شده بود. اولی این که پدرها بچهداری و مراقبت از فرزندانشون را بلد نیستند، دومی هم این که زنها ترسو هستند و زود غش میکنند.
من پدرهایی را دیدم که بیشتر از همسرشون به سلامت جسمی و روحی فرزندشون اهمیت میدادند. گیرم که آمار پدرهای نابلد بالاتر از مادرهای این چنینیه. راهش بازنمایش و بازتولید این کمبوده؟ راهش طنز ساختن و عادیسازیه؟ ما طنز هشداردهنده هم داریم که نسبت به یک ضعف اجتماعی حساسیت ایجاد میکنه و میخواهد ارزشهای سالمتری بسازه اما اینی که از در و دیوارهای ما میریزه بازتولید کلیشههای مریضه. تو این مورد انگار القا میکنند که بخشی از مرد بودن این حواسپرتی و بیتوجهی به فرزنده. آقایون، لطفا یکم به توهینهایی که بهتون میشه حساس باشید!
دربارهی کلیشهی ترسو و غشی بودن زنها هم که چیزی ندارم بگم. فقط این که بیاید کلا کمی بیشتر حساس باشیم. ناخودآگاهمون را ندیم دست هر بیسرو پایی که هر جور دلش خواست بهش شکل بده.
همهی اینها از وقتی شروع شد که اسم «انجام وظیفه» شد «خدمت».
هالههای تقدس دور مفاهیم لایههای محافظ ضد نقد و پرسشاند. پشت این تحولات مفهومی که به واژهها بار عاطفی و قدسی میده همیشه نیت شومی هست. اونها رو مطلق میکنه و راه چون و چرا را میبنده و ابزاری میشه برای سرکوب به جرم بیاحترامی به امری مقدس. شاید الان باهام مخالف باشی اما اینو گوشهی ذهنت داشته باش، شاید یک روزی نظرت عوض شد.
********
یکی از اینایی که توانایی این را دارند که برای تمام کارهای اشتباه این حکومت توجیهی بتراشند میگفت حالا قطعی موقت اینترنت برای برگرداندند آرامش و امنیت که عیبی نداره.
برادر، توجیهتو آماده کن برای خارج شدن همیشگی اینترنت جهانی از دسترس ما مردم. ما ازون دستهایم که اینترنتشان وصل شده اما میدونیم موقته. اونایی که تا الان زمزمهی اینترنت ملی داشتند وقیحتر از قبل خیلی رسا از عدم دسترسی به اینترنت جهانی حرف میزنند. برادر، کارت راحتتر شد. در این حد از خفقان که دیگه توجیه فساد و جنایت و بیعدالتی هنر نیست. برادر، اما بترس از روزی که بی عدالتی دامن خودت را هم بگیره و مجرایی برای شنیده شدن صدات باقی نمانده باشه. خیلی ها تو این کشور این راه را رفتند و این روز را به چشم دیدند.
********
اپیزود پنجاه و پنجم از پادکست فارسی چنل بی به نام «ساحرهسوزی» داستان نی را روایت میکنه که در گینهی نو به جرم جادوگری سوزانده میشن. بنا به گزارشی که این اپیزود تعریف میکنه و به قلم یک خبرنگار ماجراجو نوشته شده، در گینهی نو باور عموم بر اینه که مرگ یا به خاطر کهولت سن اتفاق میفته یا پای عاملی شرور درمیونه. این عامل شرور هم معمولا یک زنه. قهرمان این اپیزود زنی هست ب اسم مونیکا. پونزده سال پیش مونیکا هم به اتهام جادوگری در شرف زنده زنده سوزانده شدن به دست اقوام و همشهری هایش قرار میگیره اما خوشبختانه میتونه فرار کنه و خودش را نجات بده. داستانش هم این بوده که مونیکا فرزند ارشد خانواده بوده و بعد مرگ پدرش اموال بهش میرسیده. برادرش برای تصاحب اموال مونیکا را متهم به جادوگری و کشتن پدر میکنه و اقوام و آشنایان هم میگن لابد همین است و غیر این نیست و باید برای از بین بردن اهریمن و پاک کردن جامعه از فساد این زن را بسوزانند و چه خیری از این بالاتر و چه معروفی از این واجبتر. مونیکا بعد این اتفاق نمیتونه نسبت به اون چه که سر این ن میاد بیتفاوت باشه و یک گروه مستقل تشکیل میده برای نجات این ن که البته توانش نسبت به وسعت این جهالت و عمق این جنایت خیلی کمه.
این اپیزود برای من تا به این جا جالبترین اپیزود چنل بی بوده. این گزارش پر از نکتههای قابل تامله و اگه دقت کنیم بخشهایی از اون روایتکنندهی حال و روز فردی و جمعی ما هم هست. مثلا یک جایی مونیکا تعریف میکنه که چطور این اتفاق باورهایش را زیر و رو میکنه، یعنی وقتی ساحرهسوزی دامن خودش را هم میگیره. مونیکا میگه قبل این من هم مثل همه فکر میکردم این زنها عامل مرگ و درگیری و فساداند. ذرهای در این باورم تردید نداشتم. من سوزاندن اونها و پاک کردن جامعه از وجود شر را وظیفه میدونستم و در این کار جرم و خشونتی نمیدیدم اما وقتی این اتفاق برای خودم افتاد فهمیدم این باور هیچ پایه و اساسی نداره، فهمیدم پای جادوی سیاه و نیت تبهکارانهای درمیان نیست و فقط سواستفاده از جهل و باوری پوچه مونیکا با گوشت و پوستش دروغ بودن این ادعاها و بیگناهی تمام نی را که تا اون موقع سوزانده شده بودند حس میکنه و میفهمه. مونیکا میگه دردناکتر و ترسناکتر از سوزانده شدن فروریختن باورهایش بود.
ما همه مونیکاییم. تا وقتی که توی کروزهای خوشگل یا قایقهای امنمون در دریا شناوریم از آفتاب لذت میبریم، ماهی میگیریم و سرگرم زندگی هستیم. میبینیم قایقهایی میخورند به صخره و خرد میشن و ما عصبانی میشیم که سرنشینهاشون آرامش ما را بهم میزنند. اما امان از روزی که خودمون بخوریم به صخرههای واقعیت. حوادث اخیر کشور برای خیلیها حکم صخرههای واقعیت را داشت اما خیلیها همچنان چشمهاشون را به روی واقعیت بستهاند، توجیه میکنند ، تطهیر میکنند، به خیال خودشان دلیل میارند. اما با بستن چشم نمیشه از مقابل صخرهها گذشت. جایی که فقط با گرفتن انگشت اشاره به سمتت میتونن به جادوگری متهم کنند هیچکس از خطر سوزانده شدن در امان نیست.
سخنران دوم، آقای دادیار جوان، بیشتر دربارهی ظرفیتهای قانونی برای احقاق حقوق قربانیان صحبت کرد و سخنرانیش را با علت بالا بودن رقم سیاه در جرایم جنسی شروع کرد. رقم سیاه یعنی تعداد هایی که هیچ وقت به شکایت نمیرسند. یکی از این علتها تصورات اشتباه نسبت به قانونه. مثلا قربانی فکر میکنه اگه ادعایش ثابت نشه خودش مجازات میشه، درحالی که این افترا نیست چون سوءنیت درش نیست. یا تصوری برای عدهای وجود داره که م و قربانی مجبور به ازدواج میشن یا اگه م با قربانی ازدواج کنه جرمش بخشیده میشه! ایشون گفتند اصلا همچین حکمی سابقه نداره. چند مورد دیگه هم مثال زدند از وجود مواد و ظرفیتهای قانونی که خانم وکیل تو نوبت سخنرانیش با چند تاش مخالفت کرد و گفت اتفاقی که داره در دادگاهها میفته خلاف نگاه خوشبینانهی دادیار به قانون و واقعیت دادگاههای ماست.
یک علت دیگه عدم تساوی شرایط بزهکار و بزهدیده است. طبق مادهای که خیلی وقت هم از تصویبش نمیگذره پروندههای جرایم منافی عفت مستقیم به دادگاه میرن و دیگه در دادسرا به اونها رسیدگی نمیشه. هدف از این ماده این بود که به این پروندهها سریعتر رسیدگی بشه اما اتفاق عجیبی که این جا میفته اینه که بزهدیده فرصت داشتن وکیل پیدا نمیکنه درحالی که متهم از همون اول وکیل خواهد داشت. در نتیجه روز دادگاه با می طرفیم که خیلی خوب از وکیل شارلاتانش درس گرفته و قربانی که با چم و خمهای قانونی و غیرقانونی آشنا نیست ( لطفا اگه خوانندهی آگاهی میتونه این جا را بهتر توضیح بده یا اصلاح کنه کوتاهی نکنه).
یک علت دیگه سرزنش قربانیه که ما این جا و تو اینستاگرام چند بار دربارش صحبت کردیم.
یک دیگه مرعوب شدن در برابر تهدیدهای مه. گاهی تهدید به پخش فیلمهای سک/س دو طرفه است. باید اینو بدونیم که حتی اگه در رابطهی نامشروع رضایت بوده، باز هم پخش فیلمش جرمه و پخش کننده است که مورد پیگیری قرار میگیره.
علت دیگه رابطهی نسبی با بزهکاره که محارم هم جزئش میشه. دادیار بر حسب تجربهاش توضیح داد که ما اغلب فکر میکنیم مثلا پدر نسبت به دختر 15 سالهاش کشش جنسی احساس میکنه و بهش میکنه، درحالی که این طور نیست. معمولا این بچه از سنین خیلی پایین، مثلا 3 4 ساله، مورد انواع جنسی از طرف پدرش قرار گرفته و وقتی به اون سن میرسه روان آسیبدیدهای داره و تبدیل به دختری شده که توان مقابله نداره و خودش را در اختیار پدرش قرار میده. (حالا اینو بگذارید کنار حرف اونایی که میگن: دختربچهه یا پسربچهه خودش هم میخواست! یا اونی که میگفت : من تحقیق کردم علت این ها لباسهای نامناسبیه که دخترها تو خونه جلو پدر و برادرشون میپوشند!! یعنی دیگه چیزی نبوده که نندازند گردن قربانی!).
علت دیگه مسائل فرهنگیه که تاکید بر حفظ آبرو داره (مثل چیزی که تو فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند دیدیم).
یا ترس از از دست دادن شغل و . .
اونایی که اینستاگرامم را دنبال میکنند می دونند که چند روز پیش توی همایشی دانشگاهی دربارهی حمایت کیفری از قربانیان جرایم جنسی شرکت کردم. از اون جایی که واسم خیلی مفید بود گفتم که تلاش میکنم تا جایی که حافظهام و یادداشتهای کم و شهام یاری میکنند بخشهایی از این همایش را اینجا و تو اینستاگرام در چهار پست به اشتراک بگذارم.
چهار سخنران داشتیم: یک عضو هیئت علمی گروه فقه و مبانی حقوق، یک عضو هیئت علمی گروه حقوق، یک دادیار دادسرای عمومی انقلاب و یک وکیل پایه یک دادگستری. من ترجیح میدم اسم نبرم و بیشتر از این اطلاعاتی درباره سخنرانها ندم چون من دانشآموختهی حقوق نیستم، ممکنه اشتباهی در انتقال مطالب ازم سربزنه و به پای سخنرانها نوشته بشه. البته اگه کسی خیلی کنجکاو باشه، با یک جست و جوی ساده به نتیجه میرسه.
سخنران اول ملبس میانسال، از اساتید فقه و حقوق بودند. تمرکز سخنرانی ایشون بر مبانی فقهی قوانین بود. چندین بار در سخنرانی 15 دقیقهایِ اول تکرار کردند «فقه مساوی با اسلام نیست». فقه استنباط فقها از کتاب و سنت در وضع احکام و قوانینه و در درجهی اول فقط خود فقیه و مقلدانش مم هستند بهش عمل کنند. نظرات این فقها هم میتونه اشتباه باشه. حتی مورد داشتیم نظر همهی فقهای یک دوره دربارهی موضوعی تغییر کرده و عکس نظر تمام فقهای دورهی قبل شده. یعنی بالاخره دست کم یکی از اینها باید اشتباه باشه. پس در فقه راه تغییر و اصلاح بازه (به نظر من وم وجود مراجع دینی در هر دوره، به باور شیعه، در همین صورت قابل توضیحه). این توضیحات مقدمهای بود بر وم اصلاح بعضی قوانین برای حمایت از قربانیان جنسی و همچنین چارهاندیشی برای خلاءهای قانونی. (حالا اینو بگذارید کنار حرف اونایی که تا بهشون میگی فلان قانون مشکلداره، میگن قانونه! همه باید به قانون عمل کنند و در واقع یک جورایی درِ مرجعیت را تخته میکنند!).
سخنران معتقد بود مشکل جامعهی ما که روند اصلاح قوانین و بهبود شرایط قربانیان جنسی را کند و گاهی متوقف میکنه، ضعف ما در مطالبهگریه. این مطالبهگری هم وقتی موثره که از طرف نخبگان جامعه باشه، یعنی پژوهشگران، حقوقدانان، اساتید دانشگاه و دانشجویان و. . این مطالبهگری بر پایهی دستور دینی ماست: «امر به معروف و نهی از منکر». به نظر ایشون این واجب دینی که این جور به کثافت (لفظ دقیقش یادم نمیاد اما همین قدر تند بود) کشیده شده، به جای این که متوجه تودهی مردم باشه باید متوجه نظام باشه که نیست.
سخنران سوم استاد جوان دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه حقوق بود. سخنرانی ایشون بر کاستیهای قانونی در حمایت از قربانیان جنسی و مجازات مان متمرکز بود. بگذارید در یک کلام بگم واقعا نمیفهمم حقوقدانها، قانونگذاران و در کل نظام قضایی ما داره چه غلطی میکنه؟! فکر کن قربانی موانع فرهنگی را به زحمت پشت سر میگذاره و شکایت میکنه، از موانع قانونی در اثبات هم میگذره و الان فردی داریم که ثابت شده (به قول خودشون) به زور عمل غیرمشروعی را انجام داده. فکر میکنید چی در انتظارشه؟ بله اعدام.
اما. امیدوارم م بالقوهای بین خوانندههای اینجا نباشه! یا اگر هست به یاد خواهر و مادر و عزیزانش ادامهی مطلب را بخونه!
بیاید قانون مربوطه را با هم بخونیم:
«هرگاه کسی با زنی که راضی به ی با او نباشد، در حال بی هوشی، خواب یا مستی کند، رفتار او در حکم ی به عنف است. در از طریق اغفال و فریب دادن دختر نابالغ یا از طریق ربایش، تهدید و یا ترساندن زن، اگرچه موجب تسلیم شدن او شود، نیز حکم فوق جاری است».
ایراد اول: این حکم فقط شامل زِنا میشه. طبق تعریف قانونگذار، به رابطه جنسی بین زن و مرد نامحرم می گویند در صورتی که آلت مرد به اندازه ختنگاه وارد آلت زن بشود. به غیر از این م مشمول مجازات تعزیری میشه! در واقع در قوانین ما مجازات م به معنای گستردهی اون تعریف نشده.
ایراد دوم: نابالغ یعنی تا چه سنی؟ سن بلوغ قانونی در دختران 9 ساله. این یعنی مثلا دختر 11 ساله اغفال نمیشه!! اگر هم بخواهند فکری به حال این قانون بکنند و سن بلوغ را بالا ببرند اول باید فکری به حال کودک همسری بکنند! به نظر شما چه فرقی هست بین رابطهی جنسی با دختر 11 ساله بدون عقد و با عقد؟ جفتش نیست؟ چطوریه که دختر نابالغ را میشه اغفال کرد به داشتن رابطهی جنسی اما همین دختر میتونه برای ازدواج و زندگی مشترکش تصمیم بگیره؟
البته خودم جواب این سوالها را میدونم. در جامعهی مردسالار زن کلا به بلوغ عقلی نمیرسه. برای همین صلاحش را ولیش بهتر میدونه و برای همین اختیار لای پاهاش هم با ولیشه. م اگه قبلش از پدر دختر اجازه میگرفت اسمش میشد شوهر!
حرف دربارهی کاستیهای قانونی زیاده اما به همین اکتفا میکنم. به جایش اولین جملات سخنران را میگم که به نظرم خیلی مهمه: " جنسی فقط ی جنسی نیست. جلوهای از خشونته و افزایش خشونتورزی اجتماع باعث افزایش خشونت ورزی جنسی میشه".
سخنران چهارم و آخر وکیل پایه یک دادگستری و خانمی میانسال بود. راستش از صحبتهای این سخنران من چیز زیادی برای نوشتن ندارم مخصوصا که موقع سخنرانی ایشون یادداشتی هم برنداشتم. چون چیز دندانگیری برای گفتن نداشت؟ نه، علتش این نبود. علتش این بود که دیدگاه این سخنران نه و برای من آشنا و در واقع حرفهای خودم بود. وقتی میگم نه منظورم این نیست که همهی ن به ذات و ضرورت در چارچوبی خاص فکر میکنند و همهی مردان هم به همین صورت و شبیه به هم. منظورم اینه که من و خانم وکیل، به ویژه در جامعهای جنسیتزده مثل جامعهی خودمون، به خاطر جنسیتمون در موقعیتهایی قرار میگیریم و شرایطی را تجربه میکنیم و با ما رفتارهایی میشه که باعث میشه standpoint مشابهی پیدا کنیم.
خانم وکیل با چند تا ازهمکاران وکیل و مددجوهای اجتماعی گروهی را تشکیل دادند که به رایگان پروندههای قربانیان جنسی را پیگیری میکنند. تلاشهای عملیش تو این راه باعث شده بود که متاسفانه دیدگاهش نسبت به قانون و دادگاههای ما در این رابطه خیلی تیرهتر از سخنرانهای قبلی باشه. از طرفی هم به نظر میرسید دید وسیعتر و جامعتری نسبت به این معضل داره. مثلا به نکتهی مهمی اشاره کرد که سخنرانهای دیگه هم تاییدش کردند، این که تا وقتی که گفتمان گفتمانِ مردانه است و ن سهمی از قدرت و نقش چندانی در قانونگذاری و اجرا ندارند تغییر بزرگ و ریشهای اتفاق نخواهد افتاد. بحث لایحه "تامین امنیت ن در برابر خشونت " نمونهی روشنی در تایید این حرفه. لایحهای که در سفر دور و دراز چند سالهاش، که هنوز هم به مقصد نرسیده، عنوانش در تغییری معنا دار تبدیل شده به لایحه "صیانت، کرامت و تامین امنیت بانوان در برابر خشونت" . گفتمان حاکم بر این لایحه به گفتهی خانم وکیل و تایید صادقانهی سخنرانهای دیگه گفتمانی مردانه است. نسخهی اولیهی اون به باور صاحبنظرها بسیار خوب بوده و برای اولین بار خشونت علیه ن به عنوان خشونتی بر پایهی جنسیت جرمانگاری شده بود اما در دو نوبت مفصل دستکاری شد. هرچند به نظر خانم وکیل با وجود همهی اینها بودش از نبودش بهتره و باید ازش حمایت بشه تا تو مجلس رای بیاره.
درباره این لایحه و گفتمان مردانهاش تو استوریهای اینستاگرام اکانتم نوشتم. این جا میتونید خیلی بهتر و سلیستر و کاملتر و موثقتر دربارش بخونید و لطفا بخونید.
من آبان 98 به خیابان نیامدم و با هموطنانم که کارد به استخوانشان رسیده و دارند زیر فشار اقتصادی له میشوند همراه نشدم. به چندین دلیل و مهمترینش اینکه ترسیدم. آمادگی این که به سرم شلیک کنند و بمیرم نداشتم، هنوز هم ندارم. آمادگی این که به پایم شلیک کنند و بعد از بیمارستان ببرندم بازداشت و شکنجهام کنند را هم ندارم. حتی آمادگی این که با باتوم بزنند توی سرم را هم ندارم. ده سال پیش وقتی جوانتر و جسورتر بودم تو تجمعات شرکت میکردم و میدونم شنیدن کی بود مانند دیدن. میدونم تصویری که گزارشهای صدا و سیما از همچین اتفاقاتی ارائه میدهند سراسر دروغه و واقعیت چقدر دردناک، غیرقابل باور و غیرانسانیه. و اونهایی که واکنش حاکمیت را توجیه میکنند یا واقعیت را میدانند و از انسانیت خیلی دوراند یا از چیزی که نمیشناسند دفاع میکنند.
اما خشم فروخوردهام منو به راه دیگهای برد. به راه کنکاش درون برای پیدا کردن دیکتاتور درونم. مدام دنبال اینم که جمهوری اسلامی درونم را پیدا کنم و از کار بندازمش. مدام خودمو در مواجهه با این پرسش قرار میدم که کجا رسوبات این نظام آموزشی داره در من عمل میکنه. میخوام که پیداش کنم و بندازمش از خودم بیرون و درونم را از لوث وجودش پاک کنم. اصلا چطور میتونم به نظامی نقد داشته باشم که خودم سربازشم؟ تو این راه جدید شجاعت و جسارتم در رودررویی با دیکتاتور کوچولوهای بیرونی هم بیشتر شده. هر جا که ممکنه از ترس مثلا به خطر افتادن موقعیتم در برابر حرف یا حرکت ناحقی سکوت کنم فورا به خودم نهیب میزنم که یک عده برای حق جان دادند و حالا تو حاضر نیستی از فلان چیز بگذری؟ نداشتنش از مرگ که بالاتر نیست. یا حاضر نیستی برای پیش بردن روند یک دادخواهی وقت و انرژی بگذاری؟
امروز یکی دیگه از دادخواهیهام به ثمر نشست. شاید در آینده واسم گران تموم بشه، شاید آینده شغلیم را به خطر انداختم اما این که چیزی نیست، هموطنهام تو این راه جان دادند.
این روزها میدونی به چی خیلی فکر میکنم؟ به «ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سختاند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه میزنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کفاند. دلم میخواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارشهای غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستانهای (شاید) قرنطینه شدهی شهرستانها بپرس. این همه کسب و کار تعطیل شده را ببین و مردمی که تو مخارجشون مونده بودن و امیدشون به بازار شب عید بود و خیلی مشکلات دیگه که ما نمیبینیم.
ما هم نمیخوایم کشورمون تو سری خور باشه. نمیخوایم حرف زور بشنوه و مطیع باشه. اما ببین! این وضع ماست در مقابله با ورود قابل پیشبینی یک ویروس به کشور. حالا کشورو تصور کن در جنگ. بیمارستانها را تصور کن با کلی زخمی. حجم امکانات و وسایل مورد نیازو تصور کن. تصور کن جنگ چقدر برای یک عده که پشت پردهاش معاملههای کلان کنند نعمته! بستههای مراقبتی که بین نمایندههای مجلس پخش شد دیدی؟ امکان تست کرونا برای مسئولان و در دسترس نبودن حداقلهای خودمراقبتی برای مردم عادی را دیدی؟ این وضع ماست. وضعیت زلهزدهها و سیلزدهها را دیدی؟ وضعیت حاشیهنشینها را دیدی؟ اصلا وضعیت مناطق جنگزدهی 30 40 سال پیش را دیدی؟ این وضع ماست! جنگ برای این ملت یعنی تیر خلاص. یعنی یکی زدن و ده تا خوردن که ازون ده تا 9تاش گل به خوده.
کار نیروی جان برکف خط مقدم فدا کردن جانشه. وقتی این صفات را دربارهی افراد به کار میبریم به خیال خودمون داریم بهشون اَدای دِین میکنیم، (ادای دین از این مفتتر و بیدردسرتر سراغ دارید؟) اما در واقع داریم پیشاپیش انتظاراتمون را از اون افراد و نقششون به زبان میاریم.
من از مخالفان سرسخت تقدس بخشیدن به آدمها و واژههام، از تقدس بخشیدن به نگی و نقش مادری گرفته تا حتی دفاع از کشور. دلیلش هم اینه که با این کار هم راه صدمه به اون آدمها را باز میکنیم، هم اینکه راه نقد به عملکردشون را میبندیم. در واقع از یک طرف اونها را از حق زندگی عادی و حقوق انسانی محروم میکنیم و از طرف دیگه چون نقد نیاز به شفافیت و فضایی از نظر ارزشی خنثی داره تیغ نقدمون کند میشه و از کار میافته، چون خاصیت تقدس همینه که چیزها را در هالهای از ابهام بپیچه، هر چقدر مبهمتر و ناشناختنیتر مقدستر.
مثلا ما از مادرها انتظار داریم خودشون و خواستههاشونو فدای بچهاشون کنند. انگار مادری بدون این کیفیت تعریف نشده. از طرف دیگه در مخیله امون نمیگنجه که مادر بد و آسیبزننده هم پیدا میشه. یکی از اتفاقاتی که تو جلسههای رواندرمانی با قربانیان مادرهای مسموم میافته اینه که فضایی ایجاد بشه که قربانی بتونه تنفرش نسبت به مادرش را ابراز کنه، امکانی که بیرون از اون جلسه واسش فراهم نیست، چون اون بیرون مادرها همه فرشتهی روی زمیناند. یا مثلا از فرماندههان جنگ به خاطر سهلانگاریها و تصمیمات اشتباهشون انتظار پاسخگویی نبوده و هیچ وقت پیگیری شفافی صورت نگرفته. چون فرمانده قهرمان ماست و اونهایی که جونشون را بر اثر این خطاهای انسانی از دست دادند هم به درجهی رفیع شهادت رسیدند و چه اجری از این بالاتر؟ چرا باید با باز کردن سر این موضوع که این همه آدم میتونستند کشته نشن، این زیبایی مقدس را از بین ببریم و همه چیو تبدیل کنیم به امری زمینی و زشت؟
اینها را گفتم که آخر به اینجا برسم که کادر درمان به القاب دهنپرکن احتیاجی ندارند به امکانات نیاز دارند و همکاری ما. دادن پیشوند و پسوندهای آسمانی، آسمانی شدنشون را عادی جلوه میده! و از طرفی پیگیری هر نوع خطا و سهلانگاری را تبدیل به تابو میکنه.
***
به قول پدرام سلطانی تو صفحه اینستاگرامش: "پزشک و پرستار دو قشر مهم و باارزش جامعه هستند، «سردار سلامت» و «خط مقدم جبهه مبارزه با کرونا» نیستند. در این روزهای سخت آنها را با نام خودشان صدا بزنیم تا ارزش این نامها در ذهنمان حک شود. جایی که برای اهمیت بخشیدن به یک قشر، آن را با نام قشری دیگر یاد کنند، ارزشها مخدوشاند."
***
حواسمون هست که نیروهای خدماتی بیمارستانها هم جزء کادر درماناند؟
***
حواسمون هست که کرونا داره بهمون میگه به علوم پایه و ازمایشگاهی بیشتر اهمیت بدیم و اینقدر پزشکی محور نباشیم؟
امسال سال خیلی سخت و تلخی بود، مخصوصا در سطح ملی، و هیچ تضمینی هم نیست که سال بعد سال بهتری باشه. اما اگه در سطح فردی نگاه کنیم چی؟
به نظر من برای پیدا کردن روشنایی تو دنیا نباید خیلی از زندگی فاصله گرفت. اگه بخوای خیلی بری بالا تا نگاه جامعتری داشته باشی تو جستو جوت به شکست میخوری و ناامید میشی. مثلا فکر می کنی تو تاریخ بشر چند تا نقطهی نورانی میتونی پیدا کنی که جعلی هم نباشند؟ آدمها، به جز معدودی خوششانس، همیشه در رنج جنگ و فقر و بیماری و حوادث طبیعی و تبعیض و . بودند و خون ما هم رنگینتر نیست. 98 هم سیاهترین سال کل تاریخ، حتی در این جغرافیا هم، نیست و نخواهد بود. برای دیدن روشنایی باید به زندگی نزدیک شد و برای پیدا کردن سوسوی روشنایی باید به عمق لحظهها رفت. تجربههای ما از عمیقترین حس خوشبختی همیشه مثل ارگاسمی چند ثانیهای بوده. ماهیت روزگار اصلا اجازهی تداوم این حس را نمیده.
این بند فوقالعاده از رمان «سلاخخانهی شماره پنج» بدرقهی راهتون به سال جدید:
" بیلی نمیتوانست کتابهای ترالفامادوری (از سیارهی ترالفامادور) را بخواند، ولی توانست نحوه چاپ آنها را ببیند که چطور انبوهی از علائم مجزا با ستارههایی از هم جدا شدهاند. بیلی معتقد بود که این علائم شبیه علائم تلگرافی هستند.
صدا گفت:" دقیقا همینطور است، آنها علائم تلگرافی هستند. البته ترالفامادور تلگراف ندارد. به هر حال درست میگویی. هر دسته از علامتها بیانگر پیام کوتاهی هستند که یک موقعیت یا صحنه را توصیف میکنند. ما ترالفامادوریها تمام این پیامها را یک جا میخوانیم نه یکی پس از دیگری. هیچ ارتباط خاصی بین پیامها وجود ندارد به جز این که نویسنده آنها را به دقت طوری انتخاب میکند تا بتواند در یک نگاه تصویری زیبا، شگفتانگیز و عمیق از زندگی ارائه کند که هیچ شروع، میان، پایان، تعلیق، مفاهیم اخلاقی و هیچ نوع علت و معلولی نخواهد داشت. چیزی که ما در این کتابها دنبال میکنیم، عمق لحظات شگفتانگیزی است که در یک لحظه تجربه میشود".
یک بار یک پست گذاشتم و گفتم حکومت و ملت آینهی تمامنمای همدیگهاند. با رفتارها و طرز فکر یک ملت میشه فهمید تحت چه حکومتی تربیت شدند و از حکومتش هم میشه فهمید که از میان چه مردمی بلند شده. گفتم رسانههای خارجی و خارجنشینِ به ظاهر معترض مدام به ما القا میکنند که ما یک ملت شریف هستیم که گیر این حکومت افتادیم و هیچ تقصیری هم نداریم. ما هم این نقش قربانی را کاملا پذیرفتیم و از زیر بار هر نوع مسئولیتی خودمون را خلاص کردیم. با وجود این که تاکید کرده بودم که حکومت وظیفه و نقش بزرگ و غیرقابلانکاری داره اما کامنتهای علنی و خصوصی(نمیدونم واقعا چرا؟!) دریافت کردم که در واقع حاضر نبودند هیچ سهمی برای خودمون، یعنی مردم، در به وجود اومدن شرایط موجود قائل باشند. یکی از کامنتهای خصوصی بهم یادآوری کرد که از مردمی که دغدغهی نان دارند نمیشه انتظار ارتقای سطح فرهنگ داشت، فرهنگسازی وظیفه حکومته.
الان من یک سوال دارم، چند نفر از اونایی که دیشب تو شهرک اکباتان با وجود هشدارهای بیامان رسانهها تو هم لولیدند دغدغهی نان داشتند؟
هرچند خیلی از اونایی که دغدغهی نان دارند خیلی فهیمتراند اما اتفاقا منم از همه و به یک اندازه انتظار مسئولانه عمل کردن ندارم و به هیچ وجه قبول ندارم که حکومت مسئولیت تربیت همهی مردم را به عهده داره. چون اگه این طور باشه حکومت مردمی شبیه خودش را تربیت میکنه و باز از میان همین مردم یک عده وارد بدنهی حکومت میشن و این به شکل یک روند دایرهوار ادامه پیدا میکنه و تغییری در ساختار یک کشور و سطح فرهنگش نمیافته. شاید فرهنگ تغییر کنه اما این تغییر به معنی بالغانهتر رفتار کردن نیست، فقط از صورتی به صورت دیگه، مثلا قبلا مذهبی بود و الان کمتر.
به نظر من از همه بیشتر این وظیفهی نخبههای یک جامعه است که ازون سیکل بزنند بیرون و در سطح دیگهای عمل کنند. یعنی واقعا میخواید بگید نخبهها را تو کشورهای دیگه دنیا هم حکومتها آموزش میدن؟! اتفاقا این نخبهها هستند که به رفتار حکومتها نظارت دارند و نقدشون میکنند و ایدههای جدید میدن و به مرور باعث تغییر ساختار یک کشور میشن. دانشآموز بیشتر آموزش میبینه اما نخبه تامل میکنه. افراد دیگه اجتماع را باید آگاه کرد اما نخبه باید به خودآگاهی برسه. نخبهای که نتونه بالاتر از سطح اجتماع و متفاوت از حکومت فکر کنه هم اصلا نخبه حساب نمیشه. منظورم هم از نخبه درسخوندههای مدارس تیزهوشان نیست :)) منظورم اوناییه که تریبونهای دانشگاه و حوزه دستشونه. تو کشور ما میشن در واقع همونایی که علمشون سالهاست به روز نشده، همونایی یک کتاب دست چندم میدن به دانشجوهاشون که ترجمه کنند و بعد به اسم خودشون چاپ کنند، همونایی که به دانشجوهاشون تعرض میکنند تا در عوض بهشون نمره بدن. همونایی که این روزها به جای اینکه مقالههای جدی و آکادمیک بنویسند هر کدوم تو کانال تلگرامشون مسائل روزو به سطحیترین شکل ممکن به خیال خودشون تحلیل میکنند. همونایی که سرشون تو آخوره و پروژههای آبکی با درامد کلان از شهرداریها و پژوهشکدههای مندراوردی میگیرند اما بازم جفتک میندازند و به وضع مملکت انتقاد دارند!
آره عزیز جان، این وضع ماست. همهی ما سهمی داریم در به وجود اومدن این وضعیت. همین که من و تو به اینترنت دسترسی داریم یعنی امکان اینکه فراتر از مرزهای جامعهای که درش بزرگ شدیم بریم را داریم. پس سهممون اصلا کم نیست.
البته اینا بین خودمون بمونه، چون حکومت دنبال بهانه است که همه چیو بندازه گردن مردم و به اندازه کافی شانه خالی میکنه از وظایفش!
این روزها میدونی به چی خیلی فکر میکنم؟ به «ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سختاند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه میزنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کفاند. دلم میخواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارشهای غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستانهای (شاید) قرنطینه شدهی شهرستانها بپرس. این همه کسب و کار تعطیل شده را ببین و مردمی که تو مخارجشون مونده بودن و امیدشون به بازار شب عید بود و خیلی مشکلات دیگه که ما نمیبینیم.
ما هم نمیخوایم کشورمون تو سری خور باشه. نمیخوایم حرف زور بشنوه و مطیع باشه. اما ببین! این وضع ماست در مقابله با ورود قابل پیشبینی یک ویروس به کشور. حالا کشورو تصور کن در جنگ. بیمارستانها را تصور کن با کلی زخمی. حجم امکانات و وسایل مورد نیازو تصور کن. تصور کن جنگ چقدر برای یک عده که پشت پردهاش معاملههای کلان کنند نعمته! بستههای مراقبتی که بین نمایندههای مجلس پخش شد دیدی؟ امکان تست کرونا برای مسئولان و در دسترس نبودن حداقلهای خودمراقبتی برای مردم عادی را دیدی؟ این وضع ماست. وضعیت زلهزدهها و سیلزدهها را دیدی؟ وضعیت حاشیهنشینها را دیدی؟ اصلا وضعیت مناطق جنگزدهی 30 40 سال پیش را دیدی؟ این وضع ماست! جنگ برای این ملت یعنی تیر خلاص. یعنی یکی زدن و ده تا خوردن که ازون ده تا 9تاش گل به خوده.
درباره این سایت