من آبان 98 به خیابان نیامدم و با هموطنانم که کارد به استخوانشان رسیده و دارند زیر فشار اقتصادی له میشوند همراه نشدم. به چندین دلیل و مهمترینش اینکه ترسیدم. آمادگی این که به سرم شلیک کنند و بمیرم نداشتم، هنوز هم ندارم. آمادگی این که به پایم شلیک کنند و بعد از بیمارستان ببرندم بازداشت و شکنجهام کنند را هم ندارم. حتی آمادگی این که با باتوم بزنند توی سرم را هم ندارم. ده سال پیش وقتی جوانتر و جسورتر بودم تو تجمعات شرکت میکردم و میدونم شنیدن کی بود مانند دیدن. میدونم تصویری که گزارشهای صدا و سیما از همچین اتفاقاتی ارائه میدهند سراسر دروغه و واقعیت چقدر دردناک، غیرقابل باور و غیرانسانیه. و اونهایی که واکنش حاکمیت را توجیه میکنند یا واقعیت را میدانند و از انسانیت خیلی دوراند یا از چیزی که نمیشناسند دفاع میکنند.
اما خشم فروخوردهام منو به راه دیگهای برد. به راه کنکاش درون برای پیدا کردن دیکتاتور درونم. مدام دنبال اینم که جمهوری اسلامی درونم را پیدا کنم و از کار بندازمش. مدام خودمو در مواجهه با این پرسش قرار میدم که کجا رسوبات این نظام آموزشی داره در من عمل میکنه. میخوام که پیداش کنم و بندازمش از خودم بیرون و درونم را از لوث وجودش پاک کنم. اصلا چطور میتونم به نظامی نقد داشته باشم که خودم سربازشم؟ تو این راه جدید شجاعت و جسارتم در رودررویی با دیکتاتور کوچولوهای بیرونی هم بیشتر شده. هر جا که ممکنه از ترس مثلا به خطر افتادن موقعیتم در برابر حرف یا حرکت ناحقی سکوت کنم فورا به خودم نهیب میزنم که یک عده برای حق جان دادند و حالا تو حاضر نیستی از فلان چیز بگذری؟ نداشتنش از مرگ که بالاتر نیست. یا حاضر نیستی برای پیش بردن روند یک دادخواهی وقت و انرژی بگذاری؟
امروز یکی دیگه از دادخواهیهام به ثمر نشست. شاید در آینده واسم گران تموم بشه، شاید آینده شغلیم را به خطر انداختم اما این که چیزی نیست، هموطنهام تو این راه جان دادند.
درباره این سایت